|
چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : parisa&sara
![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : parisa&sara
ص پنجم : پیپ گفت :« من می توانم سیگار ها را بشمارم و مرتب توی جعبه بچینم .» او غرغری کرد و گفت :« من خودم این کار ها را بلدم و به کسی احتیاج ندارم .» خلاصه پیپ به هر دری زد ، نتیجه ای نگرفت . مدتی گذشت . یک روز ، پیپ در خیابان به دومینکوی آتش افروز بر خورد . دومینکو به پیپ گفت :« شنیدم که دنبال کار می گردی . من باید چند روزی به ایتالیا بروم و زنم را پیش خودم بیاورم . اگر خواهش کنم ، آیا به جای من چراغ های خیابان ها را روشن می کنی ؟ اگر نه ، شغلم را از دست می دهم .» پیپ با هیجان و اشتیاق گفت :« آه ، آره دومینکو !» بعد در حالی که غرق شادی و خوشی بود ، شروع کرد به دویدن ؛ و تا خانه دوید . ![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده : parisa&sara
![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 17:20 :: نويسنده : parisa&sara
![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده : parisa&sara
از اونجای که من رسپولیسی دو اتیشه هستم دوست داشتم یه مطلب درباره پرسپولیس براتون بزارم 1.امیدوارم پرسپولیس بازی 2فروردینو ببره. 2.ok?????????????????????????????????????????
![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : parisa&sara
ص چهارم : جای دیگری که پیپ دنبال کار رفت ، یک مغازه ی قنادی بود . پیپ به خانم شیرینی فروش گفت که می تواند موقع درست کردن شکلات و شیرینی و بو دادن فندق به او کمک کند . اما او هم شاگرد نمی خواست . او با گفتن « متاسفم پیپ » ، عذر پسر بپه ی بینوا را خواست . پیپ از زور ناچاری حتی سراغ سیگار فروش خیکی محله هم رفت . او کارش این بود که مقداری توتون توی کاغذ سیگار بریزد و آن را بپیچد و توی پاکت سیگار بچیند . ![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : parisa&sara
ص سوم: پیپ از آن جا رفت سراغ کافه دار محله و مودبانه گفت :« من می توانم لیوان ها و فنجان ها را بشورم و آن ها را خشک کنم و خوب برق بیندازم .» او نگاهی به سر تا پای پیپ انداخت و انگار که به کسی دستور می دهد ، گفت :« بگذار برای وقتی که بزرگ تر شدی و قد کشیدی !» ![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : parisa&sara
ص دوم : پیپ سعی می کرد شغلی پیدا کند . اول سراغ قصاب محله رفت و گفت :« دنبال کار می گردم . من می توانم در کار های مغازه کمک دست شما باشم ؛ مغازه را جارو می کنم و خاک اره های کف مغازه را هر روز عوض می کنم . » قصاب با بی خیالی گفت :« متاسفم پیپ ! این روز ها کار و کاسبی رو به راه نیست ؛ بازار به کلی راکد شده ؛ الان حتی خرج خودم هم از این مغازه در نمی آد .» ![]()
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : parisa&sara
پیپ چراغ افروز ص اول : سال ها پیش ، وقتی هنوز برق اختراع نشده بود و تیر چراغ برق نبود ، خیابان های شهرک ایتالیا چراغ گازی داشتند . هر روز ، وقتی غروب می شد ، چراغ های گازی را یکی یکی با دست روشن می کردند . در این شهرک ، پسری بود به اسم پیپ که در یک خانه ی اجاره ای فقیرانه و ساده در خیابان مالبری زندگی می کرد . پدر پیپ سخت بیمار بود . مادرش هم وقتی او خیلی کوچک بود ، مرده بود . حالا پیپ هزار جور مشکل داشت . او با این که هنوزخیلی کوچک بود و شاید تازه از کودکی در آمده بود و نوجوان شده بود ، برای نگهداری خواهرانش جولیا ، آدلینا ، نیکولینا ، آنجلینا ، آسانتا ، ماریوسیا ، نیلومنا و آلبینا مجبور بود کاری پیدا کند تا بتواند نان آور خانواده اش باشد . ![]()
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : parisa&sara
همواره در فکر توام با یک نگاه شادم کنی هرگز ندیدم از کسی لبخند زیبای تو را هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را...
دوستی گفت : من دیگران را با سلامی آشنا میکنم و تو با نگاهی . من آن ها را با دروغ جدا میکنم و تو با مرگ !!
اگر نگاهت کرد عاشقته اگر خجالت کشید بدون برات میمیره اگر سرشو انداخت پایین و یک لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو میمیره واگر هم خندید بدون اصلا دوست نداره .
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام خداحافظ کمی غمگین به یاد اون تردید به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید اگه گفتم خداحافظ نه این که رفتنت سادست نه این که میشه باور کرد دوباره آخر جادست خداحافظ واسه این که نبندی دل به رویا ها بی تو با تو همینه رسم این دنیا
![]() ![]() |